برنگشت.....



  رفت و چشمم را برایش خانه کردم بر نگشت

بس دعاها در دل دیوانه کردم برنگشت

شب شنیدم زاهدی می گفت او افسانه بود

در وفایش خویش را افسانه کردم برنگشت

زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار

تا سحرگاهان برایش خانه کردم برنگشت

تا بداند در ره او با کسانم کار نیست

خویش را با دیگران بیگانه کردم برنگشت

این من مسجد نشین عاشق سجاده را

چند روز ی صاحب میخانه کرد و برنگشت