عشقو گرفته تفرقه سفر میری بی بدرقه
تکلیف رو یاهام چی شد؟ دست تو بود بی دغدغه
عاشقی اما نداره جنون که حاشا نداره
از همشون عاشقترم این دیگه دعوا نداره
از فردا نمیشه تو رو داشت باید پیشت ستاره کاشت
ماه رو باید از آسمون رو طاق چشم تو گذاشت
من از تو دل نمی کنم عاشق ترینشون منم
ساز مخالفو بزن من ولی دم نمیزنم
باز با آن دیگری دیدم تو را
جای اخم و قهر خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد رفتنت انکار شد
باز این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو وازعشق تو بیزار شد
ذره ذره از پاکیت می کاستند
آن رقیبان یک شبت می خواستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت بر خواستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک میمانی دگر
چاره نیست گفتمت توبه بر گرگان
گفتیم چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم باز کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را
عشق وقتی زیباست که برای چشم باشه. چشم وقتی زیباست که برای عشق باشه. عشق وقتی زیباست که برای تو باشه. تو وقتی زیبایی که برای من باشی....
به قلبم خانه کردی بد نکردی
مرا دیوانه کردی بد نکردی
چه خوش شیرین نگاهی با تبسم
به من دزدانه کردی بد نکردی
بگرد آتش شمع ات دلم را
خوشا پروانه کردی بد نکردی
درین گیتی مرا با عقل جانم
زهی بیگانه کردی بد نکردی
که بهمن را به افسونی در عالم
عجب افسانه کردی بد نکری
آمد اما بی صدا خندید و رفت ... لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت
آمد از خاک زمین اما چه زود ... دامن از خاک زمین برچید و رفت
دیده از چشمان من پنهان نمود ... از نگاهم رازها فهمید و رفت
گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ... پیکرش از حرف من لرزید و رفت
گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ... ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت
گفتمش من را مبر از خاطرت ... خاطراتش را به من بخشید و رفت
توی آسمون عشقم
غیر تو پرندهای نیست
روی خاموشی لبهام
جز تو اسم دیگهای نیست
توی قلب من عزیزم
هیچ کسی جایی نداره
دل عاشقم به جز تو
هیچ کسی رو دوست نداره
رفت و چشمم را برایش خانه کردم بر نگشت
بس دعاها در دل دیوانه کردم برنگشت
شب شنیدم زاهدی می گفت او افسانه بود
در وفایش خویش را افسانه کردم برنگشت
زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار
تا سحرگاهان برایش خانه کردم برنگشت
تا بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم برنگشت
این من مسجد نشین عاشق سجاده را
چند روز ی صاحب میخانه کرد و برنگشت
مشق سکوت
مشق سکوتو خط بزن اینجا کسی غریبه نیست
نگو که باور نداری حرف دلت رو بنویس
دفتر کهنه ی دلت رنگ غمو دوست نداره بهش
نگو تو راه عشق هیچ کسی پا نمیذاره
از شب و تنهایی نگو خورشید مون جلوه گره
نگو نسیم سحری از کوچه مون نمیگذره
اسبتو زین کن و بیا تو شهر تنهایی نمون خونه رو
روشن میکنه حتی یه شمع نیمه جون
پرنده ها منتظرن قدم بذار تو آسمون
برای خاک باغچه مون ترانه ای تازه بخون
از شب و تنهایی نگو خورشیدمون جلوه گره
نگو نسیم سحری از کوچه مون نمیگذره
بودنم تو را برگی بود
در شلوغی شاخسار یک درخت
و نبودنم برگی است
که چرخ زنان
روی فراموشی پاییز تنت گم خواهد شد
بدرود!
من برای تو مینویسم.
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست.
برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست .
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست.
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد.
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی
برای تویی که عشقت معنای بودنم است
همیشه چشم به راه تو خواهم ماند.